loading...

بیابان طلب

Content extracted from http://zoorbabzr.blog.ir/rss/?1746137144

بازدید : 1222
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 16:34
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

"مردم همه بدبختند. هرکس به اندازه‌ی خودش بدبخت است و از همین رو بدبختی دیگران را به سختی می‌بیند. درد که باشد قیاس از اعتبار می‌افتد. به تاولِ پا اگر از دردِ شکستنِ استخوان بگویند سوزشش کمتر نمی‌شود."

۹۸/۱۲/۱۰

زوربای بازرگانی

بازدید : 502
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 16:34
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

خواستم برایت بنویسم که برایم بنویسی از خودت، از روزهایت، از روزمره‌هایت و از خودِ این روزهایت. خواستم بنویسم با من از عشق بگو پیش از آنکه در اشک غرقه شوم. یاد براهنی آمد. دیدم هستی خسیس‌تر از حرف‌ها هست و خواهد بود. به تدوام بطالتم پرداختم؛ خسته از اندوه غروب جمعه‌ی زمستانه...

۹۸/۱۲/۰۹

زوربای بازرگانی

بازدید : 850
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 16:34
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

امروز به صورت اتفاقی عکس زنی را پیدا کردم که هر کجا مرا می‌دید، می‌بوسید و می‌گفت به پدرت سلام برسان. معشوقه‌ی سال‌های دور پدرم؛ که حالا خاک شده است. خوش‌حالم از امروز و بودنم....

۹۸/۱۲/۰۹

زوربای بازرگانی

بازدید : 568
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

بعدها، اگر اجل مهلت داد خواهم گفت برایشان از این سال و روزهایش. که چه سخت بود و پرالتهاب. پر از شکنجه و عذاب، پر از مصیبت و بلا. مدام دروغ می‌گفتند. مدام چیزی برای مخفی کردن و پنهان نگه داشتن داشتند. اشک می‌زیختیم و نفرین می‌کردیم و آه می‌کشیدیم. مدام جان می‌کندیم که زنده بمانیم. بلا بود که از زمین می‌رویید و از آسمان می‌بارید. سیل می‌کشت. زلزله می‌کشت. موشک می‌کشت. گلوله می‌کشت. مرض می‌کشت. همه چیز در عهدی نانوشته کمر بسته بودند به نابودی تام و تمام‌مان، برای همیشه. سال خوبی برای غسال و گورکن و کفن‌فروش. دادخواهی نداشتیم. گرانی رهایمان نمی‌کرد. عدد کمر خم می‌کرد و گردن می‌شکست. فرصت نفس‌کشیدن نداشتیم حتا چه برسد به فرصت زار زدن. احمق‌ها بر ما حکومت می‌کردند. می‌زدند و مر‌مردیم. می‌کشتند و جوانه نمی‌زدیم. رنگ خون بود هنمیشه در روبه‌رویمان و بوی بنزین در مشام‌مان. بیرون از مرزها نمی‌توانستند غلطی بکنند و انتقامش را از ما می‌گرفتند. چه سال پرباران بی‌برکتی. قیام قیامت بود. برادر از برادر‌ می‌گریخت و پدر از فرزند. خنده را از یاد برده بودیم. خنده چیزی گنگ و ناشناخته بود قبل. خوشی چیزی برای خیلی قبل‌ترها. ما گریست را بلد بودیم و شدیم آن سال.ا این را یادمان دادند و داد آن سال. به گریستن خو گرفته بودیم آن سال. به گریاندن خو گرفته بودند آن سال. به گریاندن خو گرفته بود خداوند آسمان. مرگ پاک‌ترین فرزندان را به نظاره نشستیم‌‌ان‌سال. کوچ معصوم‌ترین فرشتگان، در آسمان و به آسمان را شاهد بودیم. چه سالی. سالی به درازای قرنی. روزهایی به طول دهه. با همان دست‌های آغشته به خون و جنایت دست برنمی‌داشتند از موعظه و اخلاق و نماز و زهد. بی‌آنکه از بتوانیم از زخمی‌فرار کنیم، زخمی‌جدیدتر، زخمی‌بدتر و سخت‌تر گریبانمان را می‌گرفت و رهایمان نمی‌کرد آن سال. تنها هنرمان زنده بودن بود. تاب اوردن. هنوز بودن. هر زخمی‌ردی عمیق به عمق چندین و چند سال بر روحمان گذاشت. نشکستیم. نیفتادیم. فرو نریختیم. هم‌چنان زنده ماندیم و همین زنده ماندمان و بودن خاری بود بر چشم آنان که جز سیاهی و بلا برای خاک و سرزمین‌مان نمی‌خواستند. آن سال، چیزی نداشتیم برای از دست دادن. چیزی نمانده بود برای از دست دادن. دلخوش بودیم به مستی و دوست و شانه برای گریستن و لب برای بوسیدن و یار برای نوشتن. از پا ننشستیم اما. قداره کشیدیم و زدیم. آن‌چنان زخمی‌بر تنشان کاشتیم که تا سال‌های سال فراموشش نکردند. پس از‌‌ان‌همه رنج و بدبختی، فهمیدیم که دیگر بار‌ زانو نخواهیم زد. که می‌توان هر چیز سختی را تحمل کرد. که پس از آن همه بلا‌ و مصیبت، خود مصیبتی بودیم ورای تمام مصیبت‌ها. دیوانگانی که می‌توانستند از پس هرچیزی بربیایند. که رو در روی ضحاک به سخره‌اش گیرند. که فریدونی نبود و نداشتیم. که هر کداممان فریدونی بودیم به پهنای تمام ظلم‌ها و ستم‌ها و تبعیض‌های طول تاریخ....

۹۸/۱۲/۰۸

زوربای بازرگانی

بازدید : 308
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

در نهایت اما چه و کدامین و چند خیال برای آفریدن تو کافی است؟ هیچ. هیچ. هیچ. ببین چه‌قدر پناهی تو که حتا می‌شود به خیال نبودنت تکیه کرد. چند امید که می‌توان به امید تو سالیان درازی را در دار بقا مصلوب ماند و هنوز چشمانت، چشمانم را به فریب زیست باز و بسته کنند. چه اهمیتی دارد که زندگیِ لکاته از کدامین سو بر پیکره این جهان پتیاره تا شود؟ ...

۹۸/۱۲/۰۸

زوربای بازرگانی

بازدید : 544
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

بازدید : 1328
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 11:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

این مالیخولیای
سر در لای سینه‌ی تو
فرو برده
هر شب
تو را تا سحر
بوسه به بوسه
زیستن؛
مدامِ رویایی
که می‌رهاندم
از شومی‌کایوس زندگی
هر شب...

۹۸/۱۲/۰۵

زوربای بازرگانی

بازدید : 407
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 16:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

بودن با آن دسته از انسان‌هایی که هرچقدر بیش‌تر همراه‌شان می‌شوی و هم‌کلام‌شان، بیش‌تر به هیچ بودن خودت پی می‌بری. آدم‌هایی که به عمق رسیده‌اند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو می‌فهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حباب‌های کوچک بوده‌ای. تنها یک چیز برای توصیف آن‌ها کافی‌ست. "با پای خود تا لب چشمه می‌روی و تشنه‌تر برمی‌گردی. تشنه‌تر، هر بار. تشنه‌تر از هر بار. چرا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم"...

۹۸/۱۲/۰۳

زوربای بازرگانی

بازدید : 857
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

دوست داشتم امشب، در این شب سرد برفی اینجا بودی. تا صبح در آغوش همدیگر. برای همدیگر لازم و کافی. سیگار بکشیم. الکل بخوریم. شعر بخونیم. فحش بدیم. مست کنیم. تن‌لخت زیر برف بریم. در بوسه‌های شهوت‌ناک یکدیگر غرق شویم. هیچ چیز هم به تخممان نباشد...

۹۸/۱۱/۲۸

زوربای بازرگانی

بازدید : 302
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیابان طلب

امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشه‌های برف‌گرفته به بیرون نگاه می‌کردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشته‌ای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشته‌ای که می‌توانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همینگونه است. چه قدر دلم می‌خواست این تاری دید از بین برود. تشنه‌ی نورم. بنده‌ی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی می‌کند آن بیرون برف ببارد یا باران؟ ابرای باشد یا آفتابی؟ چه فرقی دارد وقتی همه چیز در درونم مرده و تمایلم به معاشرت با آدم‌ها را از دست داده‌ام؟ در درونم برف می‌بارد، هوا مه‌آلود است و هیچ کس از بهار خبر ندارد. زندگی چیز مزخرفی است وقتی که تو در دورنت یخ زده‌ای و راه نمی‌دانی و چراغ نداری و مدامِ نگاهت تلاقی می‌کند با خونِ زخم‌هایِ پاهایِ تاول‌زده‌یِ به مقصد‌نرسیده‌یِ تلف‌شده‌ات...

۹۸/۱۱/۲۸

زوربای بازرگانی

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 111
  • بازدید کننده امروز : 112
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 159
  • بازدید ماه : 120
  • بازدید سال : 4867
  • بازدید کلی : 62493
  • کدهای اختصاصی